Romeo

و مرگ مُردن نیست:
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!
من مرده گان بی شماری را دیده ام
که راه می رفتند؛
حرف می زدند؛
سیگار می کشیدند؛
و خیس از باران
انتظار وُ تنهایی را درک می کردند…

"حسین پناهی"

آخرین مطالب
پیوندها

به تو قول دادم که دیگر دروغ نگویم مرا سخت بخشیدی و به من فرصتی دوباره دادی به من اجازه دادی خود حقیقی ام باشم نه نمایشی از یک بعد دیگرم

خودم خواهم شد و خداهم ماند.

سخت است بسیار و بسیار سخت تر از آنچه که سه سال تظاهر به آن کردم در خرداد و تیر تلاش کردم خودم باشم اما نشد اما تو نمی‌دانستی من یک آدم جعلی در روبه رویت هستم اما دیشب فهمیدی و مرا بخشیدی اما اه از آن سوالت که گفتی آیا خودت را نیز میتوانی ببخشی؟؟ حقیقتش نه نمیتوانم اما تا این را گفتم گفتی باز خودت را بخاطر گذشته است سرزنش کردی؟ 

و به من زل زدی و خندیدی 

از امروز خودم را میبخشم بخاطر تمام دروغ هایی که به خودم گفتم بخاطر تمام من نبودن ها 

راه دیگری از این هزارتو پیدا خواهم کرد و از آن راه میروم میدانم سخت خواهد بود کمی از آدم های با ارزش زندگی ام دور خواهم شد اما آنها می دانند برای چه بوده است و به من افتخار می‌کنند. 

 

:)

۰ نظر ۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۲:۳۱
Romeo Romeoo

امروز اولین روز رفرشم بود تلاش دوبارم برای بازگشت به زندگی برای پیدا کردن منه دوباره توی این یک سالی که گذشت یک نفر خود من را به من نشان داد یک نفر چگونه برگشتن به زندگی و یک نفر مرا قضاوت نکرد و یک نفر دیگر همه اینها و حتی فرا تر از آن را به من نشان داد قویی بودن شجاع بودن و..........

من زندگی امسالم را مدیون چهار نفر هستم که اگر نبودند الان منی نبود که بنویسد و وبلاگ رومئویی هرگز پا نمی‌گرفت.

این یکسال برایم بدترین اتفاق خوب بود به امسال که نگاه میکنم تاریکی مطلق را می‌بینم که ترک خورده است و نور ازآن پیداست و میدرخشد :) بگذریم...

همه اینها مقدمه ای بود که بگوییم امروز که به کتابخانه رفته بودم تا کتاب هایم را پس بدهم جایت خیلی خیلی خالی بود وقتی تنها بین کتاب ها میچرخیدم همش میگفتم کجایی؟؟ کجایی؟؟ یادت هست که چقد باهم به کتابخانه می آمدیم؟؟ در قسمت کودکان می‌نشستیم و ریاضی به من یاد میدادی :) آن صندلی های کوچک با آن میز کوتاه صورتی هرکس که از کنارمان می‌گذشت با صورتی بهت زده و همراه با خنده مارا می‌نگریست و می‌گذشت و ما در دنیای خود سیر میکردیم. قبل از هر قرارمان اول به نیک نفس میرفتیم و بعد از آن پارک مخفوف کنارش و بعد اسکیمو تا شیرشکلات بخوریم و بعد از آن در شهر و جاهای کشف نشده دیگرش ....

اما اما امروز باید می‌بودی و ذوق من را که کتاب تولستوی را پیدا کرده بودم میدی هر لحظه حس میکردم می آیی و روی شونه ام میزنی و میگویی صدبار به تو گفتم کف کتابخانه نشین اینجا موش دارد و من با بی اعتنایی کار خودم را میکردم و به صورتت زل میزدم و به آن چشمانت که از خشم از کاسه در آمده بود می خندیدم ........

 

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۶
Romeo Romeoo

‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
من امسال مدت زیادی رو منتظر موندم. منتظرِ چیزهای ریز و درشتی که خیلی سخت بنظر می‌رسیدن. منتظر موندم تا دو روزِ آخرِ امتحاناتم تموم شه، منتظر موندم تاکسی بیاد، منتظر موندم صف تموم شه و نوبت من بشه، منتظر موندم دوستم بیاد، منتظر موندم شب شه، منتظر موندم فردا شه، منتظر موندم همه چیز بهتر از قبل شه. الان که بهش نگاه میکنم میبینیم راه خیلی طولانی‌ای رو گذروندم بدون اینکه خبر داشته باشم چی در انتظارمه. اتفاقاتی که حتی بهشون فکر نمی‌کردم، تو این مسیرِ پُر پیج و تاب برام دست تکون دادن. تنها نکته‌ی مثبتی که میتونم ازش بگیرم اینه همه چیز طی زمانِ کوتاهی رخ داد و دوره‌ی طولانی‌ای از زندگیم رو درگیر نکرد. درس و تجربه‌های زیادی گرفتم که بهشون نیاز داشتم. من قبل از همه‌ی اینا آدمِ ضعیفی بودم، آدمی که هر جمله‌ی زننده‌ای میتونست ساعت‌ها ذهنش رو درگیر کنه، اما این کافیه که خودم تغییر رو احساس کنم. بدونِ اینکه بدونم، توی مسیری قدم گذاشتم که هیچوقت نمی‌خواستم. گاهی زندگی مجبورمون می‌کنه راهی رو بریم که بهتره، با چیزهایی که ازشون می‌ترسیم روبرومون می‌کنه و بهمون میگه این همون چیزیه که باید یاد بگیری. این ضربه هارو باید بخوری تا بالاخره تو آینه به خودت نگاه کنی و بفهمی واقعا بزرگ شدی. اولش خیلی درد داره، اما آدم به بدترین چیزها هم عادت می‌کنه. عادت کردن همیشه هم بد نیست. باید اونقدر بی‌تفاوت بشی که دیگه ذره‌ای اهمیت ندی. باید حرف بزنی حتی اگه می‌دونی خیلی‌ها از کلماتت متنفرن، باید بخندی حتی اگه می‌دونی خیلی‌ها از شادیِ تو بیزارن. فرار کردن و مخفی شدن هیچ معنی‌ای جز بی‌ارزش کردنِ خودت نداره. آدم‌ها هرچقدر هم ازت نفرت داشته باشن، تو باید بیشتر و بیشتر خودت رو نشون بدی. من امسالم رو سال سختی میدونم. از مرحله‌ی سختی عبور کردم که شیشه خورده‌های زیادی رو بدون اینکه کفشی پام باشه گذروندم. با کلی زخم رسیدم به تهِ مسیر. مسیری که دری به یه مرحله‌ی جدید داره و بهم یادآوری میکنه، هیچ دردی پایانِ قصه‌ی تو نیست جز مرگ. می‌جونگ یه جایی میگه ‹یه کاری بکن که دیگه اهمیتی به افکاری که آدم‌ها درموردم دارن ندم.› وقتی اینو گفت کاملا درکش کردم و تقریبا مسیر زندگیم تو همین جمله قرار گرفته.درس بزرگتری که گرفتم این بود که از این به بعد، هیچوقت تمام خودم رو به کسی نشون ندم. هیچوقت اجازه ندم کسی به درونم نفوذ کنه و نقاط ضعفم رو یاد بگیره. دیگه برام فرقی نداره جایگاهِ آدما چیه، حالا من به این نتیجه رسیدم که کسی جز خودم اولویتِ اول و آخرم نباشه. این روزها خیلی خوب میگذرن. برخلاف تصورم احساس خیلی خوبی دارم و آزادی تمام و کمال رو با روح و جسمم حس میکنم. می‌خوام به بهترین نحو از زمانم استفاده کنم. می‌خوام کارایی که دلم میخواد رو انجام بدم. هیچوقت برای افکار آدم‌ها خودم رو محدود نمیکنم. از این به بعد تو خیابون راحت از هرچیزی که بنظرم قشنگه عکس میگیرم و سعی میکنم به نگاه آدم‌ها اهمیت ندم. قراره برای هدفی که دارم سخت تلاش کنم. اونقدر موفق میشم که به خودم افتخار کنم. از حرف زدن درمورد آرزوهام خوشم میاد، اما فکر کنم بعضی چیزها بهتره مخفی بمونن. من همین الانشم به خودم افتخار میکنم که تونستم از دردهای زیادی عبور کنم و لبخند بزنم. خوشحالم که بالاخره میتونم خودم رو دوست داشته باشم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم. زندگیِ طولانی‌ای هست که باید بگذرونم و شادی‌های زیادی هست که باید بسازم. باید کارهای زیادی انجام بدم و از فرصت استفاده کنم. کتاب‌های زیادی هستن که باید بخونم و زبان‌هایی هستن که باید یاد بگیرم. گذشته و زخم‌های ترمیم شده رو میذارم کنار و دست از فکر کردن درموردشون برمیدارم. کاری که باید انجام بدم ‹خوشحال زندگی کردن›ـه.

#بینام.

.

 

 

(نویسنده این متن من نیستم)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۲۱
Romeo Romeoo

یک ماهی میشد که قدم در کنج تنهایی ام نگذاشته بودم در اتاقم را باز کردم بوی غریبه می آمد اما اهل خانه می گفتند کسی نیامده است . دستی به سر رویش کشیدم خیره به کتاب های کتابخانه ام شدم به طرفشان رفتم در لا به لای کتاب هایم غرق شدم کتاب هایم خاک گرفته بودند خاک خبر از آن میداد آن بی معرفت ها حتی هوس کتاب خواندن نکرده اند که هیچ حتی احوال اتاقم را هم نگرفته اند .

غرق در آن باده سرا بودم که ناگه برگه ای دیدم میخ کوب شدم انگار یقه ام را گرفت و مرا به دیوار چسباند .

سال ۱۴۰۰ تاریخ روز جمعه ۱۲ آذر .........

رویایم را به تصویر کشیدم که شاید کمک حالم شود اما فراموش کرده بودم که رویایم را نوشته ام.

حتی حوصله خواندش را هم ندارم برایم بسیار پوچ و بچگانه است. 

آذر ماهی کع حتی از لابه لای کتاب هایم سر در می آورد دارد خفه ام می‌کند مانند سایه به دنبال من است ولم نمی‌کند...... 

صدای مغزم را با آهنگ خفه کرده ام تا می آید حرفی بزند خفه اش میکنم نمی خواهم مرا به آذر ببرد اما به هرجا که می نگرم آذر را می‌بینم.......

 

 

 

 

:)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
Romeo Romeoo

تموم شد اما شروع شد..

۳۶۵روزی برایم گذشت که برایم کمتر از یک روز بود و در آن روز ۳۶۵روز را در آذر ماه گذراندم. 

آذر ماه هه تو چی داشتی؟‌ تصور می‌کردم که قرار است بروی به سختی مرا ول کردی اما آنقدر وابسته ام شدی که بعد سه چهار روز برگشتی و باز مرا طلسم خود کردی. 

دیوانه وار عاشق بی حسی آذر شده ام سه چهار روز که نبود گاهی به یادش می افتادم و میگفتم کاش بود و بعد که کمی نزدیکم میشد طردش میکردم از بی حسی آذر متنفرم .

شاید دیوانه شده ام؟؟؟؟؟ 

 

 

 

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۲:۰۶
Romeo Romeoo

چرا هیچ احساس گناه و پشیمانی ندارم چرا از اینکه ۳۶۵ روزم را حروم کرده ام شرمسار نیستم .....

صدای در گوشم می‌گویید درست می‌شود نگران نباش اما من دوستم دارم گریه کنم بگوییم خدایا مرا ببخش که زمان با ارزشی که به هدیه کرده ای را حروم کرده ام اما صدای درونم بجای گریه لبخند میزد و می‌گویید جبران میکنی . آیا این صدا امید نام دارد؟ اما ترسناک است نه این نمی‌تواند امید باشد از این صدایی که درون گوشم می پیچد میترسم آیا این صدا امید است؟ اما من صورتش را نیز میبینم که نیش را تا بنا گوشش باز کرده و می‌خندد.  کاش میتوانستم فراری اش بدم و از این بی حسی رها شم و حتی موقعه نوشتن این متن نیز همراه من است و لبخند می‌زند. 

تو چی هستی که مرا رها نمیکنی؟ چرا از خندیدن دست بر نمیداری؟ ازت متنفرم من حتی تو را به وجودم راه ندادم از کجا آمدی؟ لطفا به من بگو آیا تو امید نام داری؟ اما ترسناکی ...

 

آیا این صدا امید نام دارد؟ 

 

 

 

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۹
Romeo Romeoo

هیچ چیز سر جایش نیست... 

نه آن کودک هشت ساله ای که بجای ور رفتن با اسباب‌بازی  هایش و ساختن رویایی در مغزش کار می‌کند و کودکی اش را می خورد .

نه آن پیرمرد سال خورده ای که بجای استراحت در خانه اش گدایی می‌کند.  

نه آن زن زیبایی بجای بازی با بچه اش تن فروشی می‌کند تا خرج بچه اش را دهد‌.

نه آن نخبه ریاضی بجای پیشرفت در علم و ساختن مریم میرزاخانی های دیگر در زندان است.

نه آن محتسب بجای درس دین درس اقتصاد می‌دهد.

و نه من که بجای تست زدن اکنون دارم با گوشی ام ور میروم تا بغض لعنتی ام را نشکنم و باز به دنبال رویا ام روم و دیگران مرا باز مسخره کنند.

میترسم ،میترسم ناگهان بیدار شم و ببینم آن خورشید نیز که در آسمان است و نور می‌دهد به یک بار بیافتد و از پشتش ماه ظاهر شود .

همه چیز واقعی ترین حالت غیرواقعی  است یک واقعی در غیرواقعی نهفته که غیر واقعی اش مشهود تر است اما از دور واقعی به نظر می آید .

 

تو نیز سرجای خودت ایستاده ای؟ و به این جبر ناعادلانه لبخند میزنی؟ 

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۱
Romeo Romeoo

همه جا را چک کردم اینستا را تلگرام را واتساپ را اما کسی اهمیت نمی‌دهد مگر چه شده چه اتفاق بزرگی افتاده است .......

شاید خیلی عجولم اما نه دارد دیر می‌شود برای دیگران همین موقعه ها بود اما نمی‌شود به یک بار دنیا برای من چپه شود .

ولی باز به امید اینکه خبری شده باشد گوشی ام را باز میکنم آنهایی که مطمعن بودم اهمیت می‌دهند اهمیت دادند اما یک نفرشان مانده که هنوز اهمیت نمی‌دهد 

حالم بد است بغض گلویم را می فشارد. به صدای وویسش گوش می‌دهم تصورش این است دختری بسیار کوچکم با لحنی مهربان و بچگونه با من سخن میگوید . درحالی که بغض کرده ام صدایش لبخند بر روی لبم می آورد. 

 دیگر زیادی چرت و پرت گفتم همینجا تمامش میکنم 

 

 

 

:)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۶
Romeo Romeoo

کودکی پر سر و صدا بودم ناگهان خودم را در جایی دیدم همه غربیه بودند هنوز طبع سرد آنجا را به یاد دارم حرف هایشان را به یاد دارم اما بهترین اتفاق زندگی ام را که هنوز با من است به یاد ندارم که چگونه اتفاق افتاد در آن جمعیت سرد حرارت وجودش مرا جذب خودش کرد دخترکی با موهای بافته و بلند شاید با موهایش مرا افسون کرد ارزوی داشتن موهایی همچو او را داشتم .

مرا به کنار خودش کشید در آن انبوه بار منفی که به سمتم می آمد اون مرا دید و نجاتم داد ..

۱۲ سال می‌گذرد که او را می شناسم اما انگار او را قبل از به دنیا آمدنم می‌شناختم در جهانی دیگر نیز با او همکلام شده بودم .

چگونه برایت شعر بنویسم در حالی که وصف کردنی نیستی چگونه احساسم را به تو بگویم؟ 

آن را شکستم چون در دستان تو زیبا بود من آن را در دستان تو تصور کردم هنگامی که دیدمش . 

بهترین اتفاق زندگی ام تو بودی اما آن صحنه آشنایی را به یاد ندارم . اما به یاد دارم‌هنگامی که به خانه می‌رسیدم تو را وصفم میکردم میخواستم به همه بگویم من تو را دارم تو به من احساس غرور میدادی .

این را بدان هرجا که باشی من کنارت ایستاده ام حتی اگر نباشم 

 

 

:)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۵۱
Romeo Romeoo

هنوز گرمای صورتش نگاه لطفش را به یاد دارم خیال میکردم زندگی سرشار از آرامش دارد در شهری پرهیاهو زندگی اش را می‌کند...

برایم محو شده بود اگر در میام جمعیت میدمش نمیشناختمش و نشناختمش خودش سراسیمه به سویم آمد با آن لبخندش که هیچ وقت یادم نمی‌رود نگام کرد صدایم زد او را می شناختم اما غریبه بود برایم به او خندیدم دوباره با آن لبخندش مرا نگریست فهمید او را کامل به یاد نمی آورم گفت من آنم که توانایی نوشتنت را به تو آموخت ناگهان چشمانم برق زد اورا در آغوش کشیدم نگاهش کردم .

اما این به خاطره تبدیل شده کاش بیشتر نگاهش کرده بودم کاش فراموشش نکرده بودم مانند شارزده کوچلو بی آنکه دردی بکشد رفت.

 

:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۳۳
Romeo Romeoo