Romeo

و مرگ مُردن نیست:
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!
من مرده گان بی شماری را دیده ام
که راه می رفتند؛
حرف می زدند؛
سیگار می کشیدند؛
و خیس از باران
انتظار وُ تنهایی را درک می کردند…

"حسین پناهی"

آخرین مطالب
پیوندها

خستم 

مغز سرم درد میکنه حتی حوصله اینکه درست جمله بندی کنم هم ندارم دوس دارم با یه نفر حرف بزنم یه نفر ولی خب چرا باید حرف زد اصن؟ چرا باید دیگران رو هم الکی ناراحت کرد 

خیلی خستم اینقد خستم که حتی توان تموم کردن هم ندارم 

نه میتونم تموم کنم نه ادامه بدم نه شروع کنم 

کاش یه دکمه داشت مغزم و میزدم خاموش میشد کاش تموم میشد کاش 

میخوام برم از اینجا کاش می‌فهمیدن و درک میکردن میذاشتن برم راحت شم 

 

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۰۱
Romeo Romeoo

دارم ادامه می‌دهم 

جالبه است هر وقت که تنها میشوم میگویم این زندگی را تمامش میکنم شاید روزی ده بار این جمله را تکرار کنم اما نوری ته قلبم دارم که دارد کم سو میشو خیلی خیلی سریع تر از آنچه تصور میکردم 

برای خودم وابستگی اینجا کردم که مجبور شم بمانم البته این وابستگی بسیار ناگهانی رخ داد چشم باز کردم و دیدم گرفتارش شدم و هر بار به فکر تمام کردنش افتادم فکر اینکه او هرگز نخواهد فهمید من تمام شده ام خواهد ماند 

اما........

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۰۷
Romeo Romeoo

وقتی شب میشه وقتی همه جا ساکت ساکت میشه باز مغزم شروع میکنه.

شروع میکنه به سرزنش کردن حرف زدن و زدن و زدن

بدنم درد میکنه خیلی خیلی شاید مغزم دردش رو ریخته روی بقیه بدنم نمیدونم فقط اینو میدونم که فقط درد حس میکنم فقط درد.

خسته شدم.

خسته شدم بس هر وقت اومدم پاشم با پتک زدن تو سرم که نه بشین.

از هادی چند وقته خبر ندارم انگار واقعا رفته کاش نرفته بودی کاش با همون صورتت که همیشه یه غرور توش داشت نگام میکردی کاش کمتر توی کتابخونه باهات حرف میزدم کاش فقط یه تخیل نبودی کاش واقعی بودی.

شاید خودم شدم هادی؟

 

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۳۲
Romeo Romeoo

از امشب (سه شنبه ساعت 10:47 دقیقه شب ۲۳ فروردین 1401) همان آدم قبلی میشوم خود واقعی ام را از آن کمند منفور بیرون خواهم کشید.

خسته میشوم اما کم نمی آورم به همه می‌گویم من اصلی کیست درد برگشت خود واقعی ام را تحمل میکنم

قول می‌دهم این نقاب پر زرق و برق را پاره کنم و خود واقعی ام را به همه نشان دهم.

این مطلب را ده ماه پیش نوشتم و آن را برداشتم.

ترسیدم، ترسیدم آنچه که می خواهم نشوم ترسیدم خود واقعی ام نشوم ده ماه گذشت و من باز ترسیدم .

اما دیگر فرصتی ندارم که بترسم .

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۵
Romeo Romeoo

نزدیک بودا کافی بود چنگ بزنم طرفش تا بگیرمش ولی تا دست دراز کردم دور شد خیلی دور .....

 

:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۷
Romeo Romeoo

به تو قول دادم که دیگر دروغ نگویم مرا سخت بخشیدی و به من فرصتی دوباره دادی به من اجازه دادی خود حقیقی ام باشم نه نمایشی از یک بعد دیگرم

خودم خواهم شد و خداهم ماند.

سخت است بسیار و بسیار سخت تر از آنچه که سه سال تظاهر به آن کردم در خرداد و تیر تلاش کردم خودم باشم اما نشد اما تو نمی‌دانستی من یک آدم جعلی در روبه رویت هستم اما دیشب فهمیدی و مرا بخشیدی اما اه از آن سوالت که گفتی آیا خودت را نیز میتوانی ببخشی؟؟ حقیقتش نه نمیتوانم اما تا این را گفتم گفتی باز خودت را بخاطر گذشته است سرزنش کردی؟ 

و به من زل زدی و خندیدی 

از امروز خودم را میبخشم بخاطر تمام دروغ هایی که به خودم گفتم بخاطر تمام من نبودن ها 

راه دیگری از این هزارتو پیدا خواهم کرد و از آن راه میروم میدانم سخت خواهد بود کمی از آدم های با ارزش زندگی ام دور خواهم شد اما آنها می دانند برای چه بوده است و به من افتخار می‌کنند. 

 

:)

۰ نظر ۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۲:۳۱
Romeo Romeoo

امروز اولین روز رفرشم بود تلاش دوبارم برای بازگشت به زندگی برای پیدا کردن منه دوباره توی این یک سالی که گذشت یک نفر خود من را به من نشان داد یک نفر چگونه برگشتن به زندگی و یک نفر مرا قضاوت نکرد و یک نفر دیگر همه اینها و حتی فرا تر از آن را به من نشان داد قویی بودن شجاع بودن و..........

من زندگی امسالم را مدیون چهار نفر هستم که اگر نبودند الان منی نبود که بنویسد و وبلاگ رومئویی هرگز پا نمی‌گرفت.

این یکسال برایم بدترین اتفاق خوب بود به امسال که نگاه میکنم تاریکی مطلق را می‌بینم که ترک خورده است و نور ازآن پیداست و میدرخشد :) بگذریم...

همه اینها مقدمه ای بود که بگوییم امروز که به کتابخانه رفته بودم تا کتاب هایم را پس بدهم جایت خیلی خیلی خالی بود وقتی تنها بین کتاب ها میچرخیدم همش میگفتم کجایی؟؟ کجایی؟؟ یادت هست که چقد باهم به کتابخانه می آمدیم؟؟ در قسمت کودکان می‌نشستیم و ریاضی به من یاد میدادی :) آن صندلی های کوچک با آن میز کوتاه صورتی هرکس که از کنارمان می‌گذشت با صورتی بهت زده و همراه با خنده مارا می‌نگریست و می‌گذشت و ما در دنیای خود سیر میکردیم. قبل از هر قرارمان اول به نیک نفس میرفتیم و بعد از آن پارک مخفوف کنارش و بعد اسکیمو تا شیرشکلات بخوریم و بعد از آن در شهر و جاهای کشف نشده دیگرش ....

اما اما امروز باید می‌بودی و ذوق من را که کتاب تولستوی را پیدا کرده بودم میدی هر لحظه حس میکردم می آیی و روی شونه ام میزنی و میگویی صدبار به تو گفتم کف کتابخانه نشین اینجا موش دارد و من با بی اعتنایی کار خودم را میکردم و به صورتت زل میزدم و به آن چشمانت که از خشم از کاسه در آمده بود می خندیدم ........

 

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۶
Romeo Romeoo

‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
من امسال مدت زیادی رو منتظر موندم. منتظرِ چیزهای ریز و درشتی که خیلی سخت بنظر می‌رسیدن. منتظر موندم تا دو روزِ آخرِ امتحاناتم تموم شه، منتظر موندم تاکسی بیاد، منتظر موندم صف تموم شه و نوبت من بشه، منتظر موندم دوستم بیاد، منتظر موندم شب شه، منتظر موندم فردا شه، منتظر موندم همه چیز بهتر از قبل شه. الان که بهش نگاه میکنم میبینیم راه خیلی طولانی‌ای رو گذروندم بدون اینکه خبر داشته باشم چی در انتظارمه. اتفاقاتی که حتی بهشون فکر نمی‌کردم، تو این مسیرِ پُر پیج و تاب برام دست تکون دادن. تنها نکته‌ی مثبتی که میتونم ازش بگیرم اینه همه چیز طی زمانِ کوتاهی رخ داد و دوره‌ی طولانی‌ای از زندگیم رو درگیر نکرد. درس و تجربه‌های زیادی گرفتم که بهشون نیاز داشتم. من قبل از همه‌ی اینا آدمِ ضعیفی بودم، آدمی که هر جمله‌ی زننده‌ای میتونست ساعت‌ها ذهنش رو درگیر کنه، اما این کافیه که خودم تغییر رو احساس کنم. بدونِ اینکه بدونم، توی مسیری قدم گذاشتم که هیچوقت نمی‌خواستم. گاهی زندگی مجبورمون می‌کنه راهی رو بریم که بهتره، با چیزهایی که ازشون می‌ترسیم روبرومون می‌کنه و بهمون میگه این همون چیزیه که باید یاد بگیری. این ضربه هارو باید بخوری تا بالاخره تو آینه به خودت نگاه کنی و بفهمی واقعا بزرگ شدی. اولش خیلی درد داره، اما آدم به بدترین چیزها هم عادت می‌کنه. عادت کردن همیشه هم بد نیست. باید اونقدر بی‌تفاوت بشی که دیگه ذره‌ای اهمیت ندی. باید حرف بزنی حتی اگه می‌دونی خیلی‌ها از کلماتت متنفرن، باید بخندی حتی اگه می‌دونی خیلی‌ها از شادیِ تو بیزارن. فرار کردن و مخفی شدن هیچ معنی‌ای جز بی‌ارزش کردنِ خودت نداره. آدم‌ها هرچقدر هم ازت نفرت داشته باشن، تو باید بیشتر و بیشتر خودت رو نشون بدی. من امسالم رو سال سختی میدونم. از مرحله‌ی سختی عبور کردم که شیشه خورده‌های زیادی رو بدون اینکه کفشی پام باشه گذروندم. با کلی زخم رسیدم به تهِ مسیر. مسیری که دری به یه مرحله‌ی جدید داره و بهم یادآوری میکنه، هیچ دردی پایانِ قصه‌ی تو نیست جز مرگ. می‌جونگ یه جایی میگه ‹یه کاری بکن که دیگه اهمیتی به افکاری که آدم‌ها درموردم دارن ندم.› وقتی اینو گفت کاملا درکش کردم و تقریبا مسیر زندگیم تو همین جمله قرار گرفته.درس بزرگتری که گرفتم این بود که از این به بعد، هیچوقت تمام خودم رو به کسی نشون ندم. هیچوقت اجازه ندم کسی به درونم نفوذ کنه و نقاط ضعفم رو یاد بگیره. دیگه برام فرقی نداره جایگاهِ آدما چیه، حالا من به این نتیجه رسیدم که کسی جز خودم اولویتِ اول و آخرم نباشه. این روزها خیلی خوب میگذرن. برخلاف تصورم احساس خیلی خوبی دارم و آزادی تمام و کمال رو با روح و جسمم حس میکنم. می‌خوام به بهترین نحو از زمانم استفاده کنم. می‌خوام کارایی که دلم میخواد رو انجام بدم. هیچوقت برای افکار آدم‌ها خودم رو محدود نمیکنم. از این به بعد تو خیابون راحت از هرچیزی که بنظرم قشنگه عکس میگیرم و سعی میکنم به نگاه آدم‌ها اهمیت ندم. قراره برای هدفی که دارم سخت تلاش کنم. اونقدر موفق میشم که به خودم افتخار کنم. از حرف زدن درمورد آرزوهام خوشم میاد، اما فکر کنم بعضی چیزها بهتره مخفی بمونن. من همین الانشم به خودم افتخار میکنم که تونستم از دردهای زیادی عبور کنم و لبخند بزنم. خوشحالم که بالاخره میتونم خودم رو دوست داشته باشم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم. زندگیِ طولانی‌ای هست که باید بگذرونم و شادی‌های زیادی هست که باید بسازم. باید کارهای زیادی انجام بدم و از فرصت استفاده کنم. کتاب‌های زیادی هستن که باید بخونم و زبان‌هایی هستن که باید یاد بگیرم. گذشته و زخم‌های ترمیم شده رو میذارم کنار و دست از فکر کردن درموردشون برمیدارم. کاری که باید انجام بدم ‹خوشحال زندگی کردن›ـه.

#بینام.

.

 

 

(نویسنده این متن من نیستم)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۲۱
Romeo Romeoo

یک ماهی میشد که قدم در کنج تنهایی ام نگذاشته بودم در اتاقم را باز کردم بوی غریبه می آمد اما اهل خانه می گفتند کسی نیامده است . دستی به سر رویش کشیدم خیره به کتاب های کتابخانه ام شدم به طرفشان رفتم در لا به لای کتاب هایم غرق شدم کتاب هایم خاک گرفته بودند خاک خبر از آن میداد آن بی معرفت ها حتی هوس کتاب خواندن نکرده اند که هیچ حتی احوال اتاقم را هم نگرفته اند .

غرق در آن باده سرا بودم که ناگه برگه ای دیدم میخ کوب شدم انگار یقه ام را گرفت و مرا به دیوار چسباند .

سال ۱۴۰۰ تاریخ روز جمعه ۱۲ آذر .........

رویایم را به تصویر کشیدم که شاید کمک حالم شود اما فراموش کرده بودم که رویایم را نوشته ام.

حتی حوصله خواندش را هم ندارم برایم بسیار پوچ و بچگانه است. 

آذر ماهی کع حتی از لابه لای کتاب هایم سر در می آورد دارد خفه ام می‌کند مانند سایه به دنبال من است ولم نمی‌کند...... 

صدای مغزم را با آهنگ خفه کرده ام تا می آید حرفی بزند خفه اش میکنم نمی خواهم مرا به آذر ببرد اما به هرجا که می نگرم آذر را می‌بینم.......

 

 

 

 

:)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
Romeo Romeoo

تموم شد اما شروع شد..

۳۶۵روزی برایم گذشت که برایم کمتر از یک روز بود و در آن روز ۳۶۵روز را در آذر ماه گذراندم. 

آذر ماه هه تو چی داشتی؟‌ تصور می‌کردم که قرار است بروی به سختی مرا ول کردی اما آنقدر وابسته ام شدی که بعد سه چهار روز برگشتی و باز مرا طلسم خود کردی. 

دیوانه وار عاشق بی حسی آذر شده ام سه چهار روز که نبود گاهی به یادش می افتادم و میگفتم کاش بود و بعد که کمی نزدیکم میشد طردش میکردم از بی حسی آذر متنفرم .

شاید دیوانه شده ام؟؟؟؟؟ 

 

 

 

 

 

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۲:۰۶
Romeo Romeoo