لا به لای کتاب هایم
یک ماهی میشد که قدم در کنج تنهایی ام نگذاشته بودم در اتاقم را باز کردم بوی غریبه می آمد اما اهل خانه می گفتند کسی نیامده است . دستی به سر رویش کشیدم خیره به کتاب های کتابخانه ام شدم به طرفشان رفتم در لا به لای کتاب هایم غرق شدم کتاب هایم خاک گرفته بودند خاک خبر از آن میداد آن بی معرفت ها حتی هوس کتاب خواندن نکرده اند که هیچ حتی احوال اتاقم را هم نگرفته اند .
غرق در آن باده سرا بودم که ناگه برگه ای دیدم میخ کوب شدم انگار یقه ام را گرفت و مرا به دیوار چسباند .
سال ۱۴۰۰ تاریخ روز جمعه ۱۲ آذر .........
رویایم را به تصویر کشیدم که شاید کمک حالم شود اما فراموش کرده بودم که رویایم را نوشته ام.
حتی حوصله خواندش را هم ندارم برایم بسیار پوچ و بچگانه است.
آذر ماهی کع حتی از لابه لای کتاب هایم سر در می آورد دارد خفه ام میکند مانند سایه به دنبال من است ولم نمیکند......
صدای مغزم را با آهنگ خفه کرده ام تا می آید حرفی بزند خفه اش میکنم نمی خواهم مرا به آذر ببرد اما به هرجا که می نگرم آذر را میبینم.......
:)