امروز که نبودی
امروز اولین روز رفرشم بود تلاش دوبارم برای بازگشت به زندگی برای پیدا کردن منه دوباره توی این یک سالی که گذشت یک نفر خود من را به من نشان داد یک نفر چگونه برگشتن به زندگی و یک نفر مرا قضاوت نکرد و یک نفر دیگر همه اینها و حتی فرا تر از آن را به من نشان داد قویی بودن شجاع بودن و..........
من زندگی امسالم را مدیون چهار نفر هستم که اگر نبودند الان منی نبود که بنویسد و وبلاگ رومئویی هرگز پا نمیگرفت.
این یکسال برایم بدترین اتفاق خوب بود به امسال که نگاه میکنم تاریکی مطلق را میبینم که ترک خورده است و نور ازآن پیداست و میدرخشد :) بگذریم...
همه اینها مقدمه ای بود که بگوییم امروز که به کتابخانه رفته بودم تا کتاب هایم را پس بدهم جایت خیلی خیلی خالی بود وقتی تنها بین کتاب ها میچرخیدم همش میگفتم کجایی؟؟ کجایی؟؟ یادت هست که چقد باهم به کتابخانه می آمدیم؟؟ در قسمت کودکان مینشستیم و ریاضی به من یاد میدادی :) آن صندلی های کوچک با آن میز کوتاه صورتی هرکس که از کنارمان میگذشت با صورتی بهت زده و همراه با خنده مارا مینگریست و میگذشت و ما در دنیای خود سیر میکردیم. قبل از هر قرارمان اول به نیک نفس میرفتیم و بعد از آن پارک مخفوف کنارش و بعد اسکیمو تا شیرشکلات بخوریم و بعد از آن در شهر و جاهای کشف نشده دیگرش ....
اما اما امروز باید میبودی و ذوق من را که کتاب تولستوی را پیدا کرده بودم میدی هر لحظه حس میکردم می آیی و روی شونه ام میزنی و میگویی صدبار به تو گفتم کف کتابخانه نشین اینجا موش دارد و من با بی اعتنایی کار خودم را میکردم و به صورتت زل میزدم و به آن چشمانت که از خشم از کاسه در آمده بود می خندیدم ........
:)