در این درد و رنج میدانم تنها نیستم شاید تو نیز حس من را داشته باشی یا تجربه اش کرده باشی هیچ حسی ندارم اما این هیچی را احساس میکنم آنقدر بی احساسم که نمیتوانم گریه کنم بخندم....
حرف هایشان در مغزم صورت هایشان در مغزم خنده هایشان در مغزم راه رفتناش نفس کشیدنشان همه در مغزم است میخواهم مغزم را دربیاورم آن را عوض کنم . شاید حق با آنهاست من آدمش نیستم خیال پردازم قویی زیبا ...نیستم
یک نفر را میخواهم که مرا نشناسد به من ترحم نکند لبخند زورکی نزند دلسوزی نکند حقیقت را به من بگوید ، بگوید بی عرضه ام باهوش نیستم قویی نیستم
اطرافیانم میگویند تو اینها نیستی اما هنوز ۵ ثانیه نگذشته حرفاشان را میخورند لبخندهایی از سر ترحم میزنند و میروند.
دیگر خودم را نمیشناسم دلم به حال خودم میسوزد دیگر نمیتوانم کاری برای خودم کنم انگار حرف هایشان را بلعیده ام
هنوز پیدایش نکردم
خود واقعی خودم را میگویم
چقدر دردناک که نتوانی احساسات را نه با کلمات نه با گریه یا خنده یا هیچ کوفت دیگری بیان کنی
:)