دوباره آن حس به سراغم آمد حس میکردم دارد چمدان هایش را می بندد و مرا ترک میکند اما او سر سخت تر از این حرف هاست سفت مرا چسبیده و ولم نمیکند دوباره آن سر درد های عصبی دوباره آن قهر ها دوباره آن حرفا ....
آن بغض که گلویم را می فشارد دردش را بیشتر از قبل حس میکنم دارد به گلویم خنجر میزد حتی نمیگذارد نفس بکشم هنگامی نفسم را به سختی فرو میدهم جلو اش را میگیرد دردش را بر وجودم تحمیل میکند آنگاه که وجودم از درد سوخت رهایش میکند و بعد دوباره تکرار میشود .... زود است برای منه ۲۰ساله و سخت امروز سومین نخ سیگار زندگی ام را روشن کردم بوی نیکوتین و کاغذ سوخته اش کل اتاقم را فرا گرفته است این دیگر چیست ؟ بدمزه ترین سیگاری بود که کشیدم هنوز مزه تلخش توی دهنم است اما بغض را همانطور که مرا میسوزاند، سوزاند نابودش کرد انگار آب روی آتش بود اما همه اینها برای چند دقیقه بود و منی که دیگر سیگاری برای کشیدین نداشتم به افق محو شدم ای کاش آن را بر لب هایم نگذاشته بودم..
و باز یکی دیگر از قول هایم را شکستم آخرش سر اینکار هایم خودم را میشکنم .
:)