غرق
قلبم درد میکند از خودم بیزارم همیشه عین جو زده ها اولش خوبم اما باز جا میزنم جا نمیزنم انرژی کافی را نمیزارم شاید نمیخوام با این واقعیت که جا میزنم کنار بیایم از تعریف های الکی که برای دلخوشی به من میگویند بدم می آیند در جهنمم ولی فقط از درون میسوزم دوست دارم جیغ بزنم به همه بگوییم من حالم خوب نیست و آنها نگویند نه تو که خوبی چیزت نیست تب داری؟نه نههه من تب ندارم قلبم تیکه تیکه شده است ایا میتوانی قلبم را زیر این همه پوست و گوشت و استخوان ببینی؟ حالا میفهمم چرا بدن آدمی از بلور نیست تا درونش را ببینند تا بتواند تظاهر کند تظاهر به اینکه خوب است لبخند های مصنوعی بزند در حالی که دارد آن بغض کوفتی اش را حضم میکند
دوست دارم به کسی بگوییم چه مرگم است اما میترسم میترسم قضاوت شم یا توهمی در ذهن کسی ایجاد کنم میدانی ترس بدترین چیز است اگر ترسو نبودم شاید الان از دست آورد هایم برایتان میگفتم نه از کسی که در یک اقیانوس عمیق در حال غرق شدن است و هی دست و پا میزدند که به روی آب بیایید اما خسته میشود ودر اعماق آن دریایی که در ناکجا آباد است میرود اما نه باز آن حس بقایش گلویش رو میگیرد و به روی آب می آید اما هر کسی یک توانی دارد شاید یک روز دیگر برایش بقا ارزش نداشته باشد و بگذارد راحت غرق شود........
:)