دیگر دروغ نمی گویم
باز آن حس بیهودگی وجودم را فراگرفت بعد از آن همه نصیحت هرچه تلاش کردم نشد شاید خودم نخواستم که بشه بعد از آن همه حرف ها که باخودت مهربان باش این مهربان بودن دیگر چیست؟ دیگر آن آهنگ های پرتنشم مرا شاد نمیکند درواقع هیچ چیز دیگر مرا شاد نمیکند گند زدم دوباره گند زدم به آنکه با خوش حالی به عملکردم نگاه میکرد دوباره دروغ گفتم واضح بگویم تصورش آن بود که این عملکرد واقعیست اما نه نبود آن چیزی بود که من میخواستم کاش به آن دروغ نگفته بودم میدانی نمیخوام دستکم گرفته شوم من قویی ام اما نیستم از خودم متنفرم به خودم قول دادم دروغ نگوییم اما باز گفتم اما نه امشب و هیچ شب دیگر را پشت آن نقاب زیبا نمیروم، راستش را بدون هیچ کم و کاست میگوییم بگذار قضاوتم کند اما این قضاوت کوفتی مرا میکشد آخر سر همین حرفا به عزرائیل دست میدهم وای که چقدر ضعیفم میخواهم خودم باشم خود خودم ....
باید مغزم این را بپذیرد که این ستاره درخشان من آن ابر بی بار نیست او فرق دارد مطمعنم من را کمک میکند اما باز ترس از قضاوت شدن وجودم را فرا میگیرد نه من خیلی احمقم این را نیز میدانم که چند روز دیگر بیشتر قضاوت میشوم نه بس کن او آن ابر بی بار نیست او کسی دیگر ست او تو را نمیرنجاند،او تو را کمک میکند دستت را میگرد و از غرق شدن نجاتت میدهد.
:)