من امسال مدت زیادی رو منتظر موندم. منتظرِ چیزهای ریز و درشتی که خیلی سخت بنظر میرسیدن. منتظر موندم تا دو روزِ آخرِ امتحاناتم تموم شه، منتظر موندم تاکسی بیاد، منتظر موندم صف تموم شه و نوبت من بشه، منتظر موندم دوستم بیاد، منتظر موندم شب شه، منتظر موندم فردا شه، منتظر موندم همه چیز بهتر از قبل شه. الان که بهش نگاه میکنم میبینیم راه خیلی طولانیای رو گذروندم بدون اینکه خبر داشته باشم چی در انتظارمه. اتفاقاتی که حتی بهشون فکر نمیکردم، تو این مسیرِ پُر پیج و تاب برام دست تکون دادن. تنها نکتهی مثبتی که میتونم ازش بگیرم اینه همه چیز طی زمانِ کوتاهی رخ داد و دورهی طولانیای از زندگیم رو درگیر نکرد. درس و تجربههای زیادی گرفتم که بهشون نیاز داشتم. من قبل از همهی اینا آدمِ ضعیفی بودم، آدمی که هر جملهی زنندهای میتونست ساعتها ذهنش رو درگیر کنه، اما این کافیه که خودم تغییر رو احساس کنم. بدونِ اینکه بدونم، توی مسیری قدم گذاشتم که هیچوقت نمیخواستم. گاهی زندگی مجبورمون میکنه راهی رو بریم که بهتره، با چیزهایی که ازشون میترسیم روبرومون میکنه و بهمون میگه این همون چیزیه که باید یاد بگیری. این ضربه هارو باید بخوری تا بالاخره تو آینه به خودت نگاه کنی و بفهمی واقعا بزرگ شدی. اولش خیلی درد داره، اما آدم به بدترین چیزها هم عادت میکنه. عادت کردن همیشه هم بد نیست. باید اونقدر بیتفاوت بشی که دیگه ذرهای اهمیت ندی. باید حرف بزنی حتی اگه میدونی خیلیها از کلماتت متنفرن، باید بخندی حتی اگه میدونی خیلیها از شادیِ تو بیزارن. فرار کردن و مخفی شدن هیچ معنیای جز بیارزش کردنِ خودت نداره. آدمها هرچقدر هم ازت نفرت داشته باشن، تو باید بیشتر و بیشتر خودت رو نشون بدی. من امسالم رو سال سختی میدونم. از مرحلهی سختی عبور کردم که شیشه خوردههای زیادی رو بدون اینکه کفشی پام باشه گذروندم. با کلی زخم رسیدم به تهِ مسیر. مسیری که دری به یه مرحلهی جدید داره و بهم یادآوری میکنه، هیچ دردی پایانِ قصهی تو نیست جز مرگ. میجونگ یه جایی میگه ‹یه کاری بکن که دیگه اهمیتی به افکاری که آدمها درموردم دارن ندم.› وقتی اینو گفت کاملا درکش کردم و تقریبا مسیر زندگیم تو همین جمله قرار گرفته.درس بزرگتری که گرفتم این بود که از این به بعد، هیچوقت تمام خودم رو به کسی نشون ندم. هیچوقت اجازه ندم کسی به درونم نفوذ کنه و نقاط ضعفم رو یاد بگیره. دیگه برام فرقی نداره جایگاهِ آدما چیه، حالا من به این نتیجه رسیدم که کسی جز خودم اولویتِ اول و آخرم نباشه. این روزها خیلی خوب میگذرن. برخلاف تصورم احساس خیلی خوبی دارم و آزادی تمام و کمال رو با روح و جسمم حس میکنم. میخوام به بهترین نحو از زمانم استفاده کنم. میخوام کارایی که دلم میخواد رو انجام بدم. هیچوقت برای افکار آدمها خودم رو محدود نمیکنم. از این به بعد تو خیابون راحت از هرچیزی که بنظرم قشنگه عکس میگیرم و سعی میکنم به نگاه آدمها اهمیت ندم. قراره برای هدفی که دارم سخت تلاش کنم. اونقدر موفق میشم که به خودم افتخار کنم. از حرف زدن درمورد آرزوهام خوشم میاد، اما فکر کنم بعضی چیزها بهتره مخفی بمونن. من همین الانشم به خودم افتخار میکنم که تونستم از دردهای زیادی عبور کنم و لبخند بزنم. خوشحالم که بالاخره میتونم خودم رو دوست داشته باشم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم. زندگیِ طولانیای هست که باید بگذرونم و شادیهای زیادی هست که باید بسازم. باید کارهای زیادی انجام بدم و از فرصت استفاده کنم. کتابهای زیادی هستن که باید بخونم و زبانهایی هستن که باید یاد بگیرم. گذشته و زخمهای ترمیم شده رو میذارم کنار و دست از فکر کردن درموردشون برمیدارم. کاری که باید انجام بدم ‹خوشحال زندگی کردن›ـه.
#بینام.
.
(نویسنده این متن من نیستم)