کودکی پر سر و صدا بودم ناگهان خودم را در جایی دیدم همه غربیه بودند هنوز طبع سرد آنجا را به یاد دارم حرف هایشان را به یاد دارم اما بهترین اتفاق زندگی ام را که هنوز با من است به یاد ندارم که چگونه اتفاق افتاد در آن جمعیت سرد حرارت وجودش مرا جذب خودش کرد دخترکی با موهای بافته و بلند شاید با موهایش مرا افسون کرد ارزوی داشتن موهایی همچو او را داشتم .
مرا به کنار خودش کشید در آن انبوه بار منفی که به سمتم می آمد اون مرا دید و نجاتم داد ..
۱۲ سال میگذرد که او را می شناسم اما انگار او را قبل از به دنیا آمدنم میشناختم در جهانی دیگر نیز با او همکلام شده بودم .
چگونه برایت شعر بنویسم در حالی که وصف کردنی نیستی چگونه احساسم را به تو بگویم؟
آن را شکستم چون در دستان تو زیبا بود من آن را در دستان تو تصور کردم هنگامی که دیدمش .
بهترین اتفاق زندگی ام تو بودی اما آن صحنه آشنایی را به یاد ندارم . اما به یاد دارمهنگامی که به خانه میرسیدم تو را وصفم میکردم میخواستم به همه بگویم من تو را دارم تو به من احساس غرور میدادی .
این را بدان هرجا که باشی من کنارت ایستاده ام حتی اگر نباشم
:)