رفت اما یادش ابدی شد
جمعه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۳۳ ق.ظ
هنوز گرمای صورتش نگاه لطفش را به یاد دارم خیال میکردم زندگی سرشار از آرامش دارد در شهری پرهیاهو زندگی اش را میکند...
برایم محو شده بود اگر در میام جمعیت میدمش نمیشناختمش و نشناختمش خودش سراسیمه به سویم آمد با آن لبخندش که هیچ وقت یادم نمیرود نگام کرد صدایم زد او را می شناختم اما غریبه بود برایم به او خندیدم دوباره با آن لبخندش مرا نگریست فهمید او را کامل به یاد نمی آورم گفت من آنم که توانایی نوشتنت را به تو آموخت ناگهان چشمانم برق زد اورا در آغوش کشیدم نگاهش کردم .
اما این به خاطره تبدیل شده کاش بیشتر نگاهش کرده بودم کاش فراموشش نکرده بودم مانند شارزده کوچلو بی آنکه دردی بکشد رفت.
:)
۰۱/۰۲/۰۹