ذهنم آنقد درگیر است که حتی نمیتوانم تمرکز بگیرم نمیدانم کجام دارم چیکار میکنم خالی از احساسم حتی بی حسی خودم را حس نمیکنم درواقع هیچ چیزی را حس نمیکنم خدر شده ام
دوست دارم مغزم را بردارم .
:)
ذهنم آنقد درگیر است که حتی نمیتوانم تمرکز بگیرم نمیدانم کجام دارم چیکار میکنم خالی از احساسم حتی بی حسی خودم را حس نمیکنم درواقع هیچ چیزی را حس نمیکنم خدر شده ام
دوست دارم مغزم را بردارم .
:)
خستم حوصله هیچ کس را ندارم حوصله چت کردن ندارم حوصله اعضای خانواده ام را هم ندارم حتی حوصله خودم را هم ندارم
زندگی ام را به تباهی کشانده ام کاش میشد غیب شوم
دلم میخواهد داد بزنم گریه کنم ولی حوصله اش را ندارم
امسال اولین سالی ست که پشیمانم ، پشیمان از هدر دادنش پشیمانم که زیادی برای دیگران بودم پشیمانم که خودم را ندیدم پشیمانم که با خودم رو راست نبودم پشیمانم که جلوی خود واقعی ام را گرفتم.
از رفتار های خودم از زیادی مهربان بودن هام پشیمانم از فرار از وجدانم
حس میکنم هیچ وقت قرار نیست خود واقعی ام شوم متعادل نیستم نمیتوانم میانه رو باشم همیشه یا از این ور بوم می افتم یا از آن ورش
خستم از خودم
:)
خیلی دوست دارم برای مامانم چیزی بنویسم اما آنقدر بیسوادم که نمیتوانم این حجم از عشق را در جمله جای دهم
خسته ام در آخرین لحظه های این سال از زندگیم هی حالم بدتر میشود درد تمام وجودم را فرا گرفته است خنده هایم نرمال نیست شادی ام جنون وار است درد روحی و جسمی مغزم را چنگ میزند انگار بدنم را دارند سلاخی میکنند .
خسته ام از این هزارتو اما اگر از من باز سوال کنی که ارزشش را دارد میگویم حتما دارد که باز امتحانش میکنم و باز وارد این مسیر میشوم و هرگز از انتخاب خودم پشیمان نمیشوم و باز این درد ها را که هرسال تکرار میشود و هرسال بدتر از سال قبل است را تحمل میکنم اری ارزشش را دارد تمام زندگی من به این سه ساعت بستگی دارد.
پستحمل میکنم و باز هم تحمل میکنم
ولی آیا فقط تحمل کافی است؟؟
:)