وقتی شب میشه وقتی همه جا ساکت ساکت میشه باز مغزم شروع میکنه.
شروع میکنه به سرزنش کردن حرف زدن و زدن و زدن
بدنم درد میکنه خیلی خیلی شاید مغزم دردش رو ریخته روی بقیه بدنم نمیدونم فقط اینو میدونم که فقط درد حس میکنم فقط درد.
خسته شدم.
خسته شدم بس هر وقت اومدم پاشم با پتک زدن تو سرم که نه بشین.
از هادی چند وقته خبر ندارم انگار واقعا رفته کاش نرفته بودی کاش با همون صورتت که همیشه یه غرور توش داشت نگام میکردی کاش کمتر توی کتابخونه باهات حرف میزدم کاش فقط یه تخیل نبودی کاش واقعی بودی.
شاید خودم شدم هادی؟
:)